loading...
baraniha

=((

نگین بازدید : 3 پنجشنبه 16 آبان 1392 نظرات (0)

ای دشمن بی شرم من بابا ندارم

در بین صحرا مانده ام ماوا ندارم

زخمی شدم از بس که در صحرا دویدم

مجروح و زخمی مانده دیگر پا ندارم

دیروز بر دوش عمویم بودم اما

امروز جز خار مقيلان جا ندارم

سیلی زدی با بغض مانده از سقیفه

محکم بزن چون دیده ی بینا ندارم

چشمم پر از خون شد گمانم ای پدر جان

من فرق با افراد نابینا ندارم

گفتم به عمه کاش می شد گیسوانم

می بافتی نزد پدر ، اما ندارم

از بس ملامتهای شامی را شنیدم

جايي براي حرف بي پروا ندارم

تا گیسوانم را بدست باد دادم

گفتم خدا را شکر دیگر نا ندارم

با عمه ام گفتم دعا کن بر وفاتم

از بی کسی خسته شدم بابا ندارم

گوشم شده پاره ز سنگینی سیلی

در فاطمه بودن ببین همتا ندارم

شیرین زبانی کار هر روز رقیه است

بابا ببین مثل گذشته تا ندارم

چشم کنیزی دوخت بر ما مرد شامی

بابا دگر راهی بجز افشا ندارم

با ضربه هایی که عدو بر پیکرم زد

فرقی دگر با مادرت زهرا ندارم

چشمان پر خون شما خیره به من شد

من را ببر بابا که دیگر پا ندارم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 137
  • کل نظرات : 58
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 8
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 14
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 19
  • بازدید ماه : 19
  • بازدید سال : 30
  • بازدید کلی : 11,777
  • کدهای اختصاصی