من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته.
اميد رهايي نيست وقتي همه ديواريم.
حسین منزوی -شعر کامل و با صدای خود استاد رو میتونین در ادامه مطلب دریافت کنید
عاقل نشود این دل دیـــــــوانه ز هجـــــرت
فارغ نشود غـــــــــــصه و غمباد ز کـــــبرت
تا کی بنشینم که تو رخـــــــــــسار نمائی
دردیست که در سینه به دیرینـــــه رسیده
ترسم که ببینی تو مرا قــــــــد ِخـــــــمیده
یادت همه جا خواب و خیالم شده ای ماه
بی یاد تو من چون گذرم از ســـــر این راه
شبهــــــای من از ناله غــــــــــمناک قناری
گوید:که مرا قافـــــــــــله سالار فِــــــــگاری
از دشت و دمن کــــــوه و چمن بوی تو آید
ترسم که نیائی و دل از سینـــــــــه در آید
حاشا نکنم عشق تو پنــــــهان نتوان کرد
ای خوبتر از خوب بیا تا نکُـــــــــــــشد درد
دیوانه چو مجنونم و بیـــــــــــــگانه ز لیلی
هر قطره اشکم ز غمت گشته چو سیلی
ای ماه بتابان تو براین خانـــــــــــــه تاریک
شاید که برون آیم و جـــــویم ره خود نیک
آنگاه که در سوز و گــــــــــــدازم که بیائی
پنهان شوی افسوس تو در ابر جـــــدائی
ما هم به امیــــــــــدی که تـــرا باز ببینیم
دستی به دعـــــــا برده و گریان بنشینیم
حسین غفرانی
زندگی شاید مرگ پرستویی در باد است/// یا باز ماندن پنجره ای فراموش شده/// و من /// در وسعت این همه هیچ/// خندانم
دلمممممممممممم گرفته جمله ایی ک خیلی ها ورد زبونشون و دلشونه
راستی چه می شود ک این تنگنا به دلی دست میدهد ک وجود نداردوبه راستی دل چیست؟همان قلب است یا همان چیزی ک تا جایمان درد میگرفت میگفتیم دلم درد میکنه...!
تو بچگیهام اینطوری سواشون کردم ک دل مال روحمونه و قلب مال جسممون وقتی دل میگیره قلب هم رگاش به مرور زمان میگیره:(
با همه این حرفها دلم باز گرفته:(
به اندازه بچگیهام به اندازه تمام روزایی ک بایدبازی و شادی میکردم و ...:(
انگار اگه ادما غذا نداشته باشن غصه برا خوردن زیاد دارن من ک زیاد دارم
گاهی از خندیدن های سرخوشانه و پوچ خسته میشم گاهی از مستی خارج میشم و میبینم ک چه تنهام:(
تمام تلاشمو برای خوب بودن می کنم اما باز تنها کسی هستم ک برای نشان دادن با انگشت نشون داده میشم
گاه صبر میکنم و گاه گوش هایم را به روی تمامی درد ها قفل... اما رنج ها همچون مار به درونم میخزد و رخنه میکند و چون موریانه روحم را میازارد
و چه سخت پوست است من درونم ک باز پا برجاست و خم به ابرو نمیاورد و ذره ذره اب می شود:(
تیشه میخورد و زخم می گیرد و با هر ضربه سخت تر از قبل می شود قلبی ک برایم با تیغ جفا از سنگ میسازند...
هنوزم گاه به یاد قلب پاک بی گناه گذشته ام میافتم می رنجم و اشک از چشمانم می لغزد و افسوس میخورم ک دیگر ندارمش و چه ساده باختمش و به شکستنش به تماشا نشسته ام:(
هییییییییییییییی افسوس ک زندگی نکرده ام جز روزمرگی:|
راز آن چشم سیه گوشه ی چشمی دگرم کن
بی خودتر از اینم کن و از خود به درم کن
یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم
یک جرعه ی دیگر بچشان، مست ترم کن
شوق سفرم هست در اقصای وجودت
لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن
دارم سر پرواز در آفاق تو، ای یار
یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن
عاری ز هنر نیستم اما تو عبوری
از صافی عشقم ده و عین هنرم کن
صد دانه به دل دارم و یک گل به سرم نیست
باران من خاک شو و بارورم کن
افیون زده ی رنجم و تلخ است مذاقم
با بوسه ای از آن لب شیرین شکرم کن
پرهیز به دور افکن و سد بشکن و آن گاه
تا لذت آغوش بدانی، خبرم کن
شرح من و او را ببر از خاطر و در بر
بفشارم و در واژه ی تو، مختصرم کن
حسین منزوی
چه شبی است!
چه لحظههای سبک و مهربان و لطیفی،
گویی در زیر باران نرم فرشتگان نشستهام.
میبارد و میبارد و هر لحظه بیشتر نیرو میگیرد.
هر قطرهاش فرشتهای است که از آسمان بر سرم فرود میآید.
چه میدانم؟
خداست که دارد یک ریز، غزل میسراید؛
غزلهای عاشقانهی مهربان و پر از نوازش.
هر قطرهی این باران،
کلمهای از آن سرودهاست.
دکتر شریعتی
کلماتم را
در جوی سحر میشویم
لحظههایم را
در روشنی بارانها
تا برای تو شعری بسرایم، روشن
تا که بیدغدغه بیابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بیپرده بگویم
که تو را
دوست میدارم تا مرز جنون
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی
وقتی که تو بارانی میشوی در آسمان چشمانت غرق میشوم و فراموش میکنم که هوا پاییزی است.
برخیز تا پنجرهها را به روی خزان ببندیم، بیم دارم خزان خاطراتمان را غارت کند.
باغچه از حجم علفهای هرز سکوت انباشته شده. از خلوت کوچه دلم میگیرد و هنوز در انتظار بارانی شدن چشمانت هستم.
هر چند که میدانم بارانی شدن، دل آسمانی میخواهد.
این روزها جور پاییز را من می کشم ...
نمی بارد ، می بارم ...
هواشناس من "نگاهم کن " ..
نمی دانم چه کسی نماز باران خوانده برایم ..
بارش پراکنده با غبار محلی ام..!!
تعداد صفحات : 15